چند پارتی یونگی{ انتظار شب } پارت ۶

× سردی هوا مثل موجی خروشان بهم میخورد چشامو با هزار تا بدبختی باز کردم برای اینکه دیدم آزارد شه چند بار پلک زد بعد از بهتر شدن دیدم نگاهی به پنجره باز کردم باد بهاری سردی بود سردیش زیاد بود این یعنی شروع زمستون جدید نفسی از سر حسرت کشیدم و از رو تخت بلند شدم به سمت دشویی رفتم و کار هامو انجام دادم موهامو بستم نگاهی به تقویم کردم که متوجه این شدم که فردا از این خونه باید برم خونه ای که هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه یکی درو زد وقتی اجازه دادم متوجه اون دختره مو بلند مشکی شدم اون آنا بود با لبخندی به سمتم اومد و گفت باید برم پیش جناب مین پس با آنا از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم بالا که به در اتاقش رسیدم میدونستم اون دختره داخله پس چیزی نگفتم اجازه ورود داد وقتی وارد شدم با چیزی که دیدم قلبم سیاه شد دست اون دختره تست بچه بود( یک بار دیگه هم گفتید اسمش بازم یادم رفت😂) دختره داشت بالا و پایین می‌پرید بهش توجه نکردم ولی قلبم چی اون چی اونم واقعا فکری از توجه نکردن داره مغزم یک چیزی میگه قلبم یک چیزه دیگه که صحبت رو باز کرد
_ خوب بیبی من باردار هست و تو باید همین امروز خونه رو ترک کنی تا شب وقت داری
× بله حتما
_ خوب برو
٪ ددی منم میرم توت فرنگی بیارم باهام بخوریم
_ برو بیبی
× از اتاق اومدم بیرون که متوجه دختره پشت سرم شدم توجه ای نکردم و به پایین رفتن از پله ها ادامه دادم که با صدایی برگشتم
٪ خوب گوش کن فکر کردی من آدمیم که تو همینجوری بری نه
× متوجه حرفش شدم که شروع کرد به بهم ریختن موهاش و یکی محکم زد به خودش که جای دستش رو صورتش موند خشکم زده بود پام توان حرکت کردن نداشت نمی تونستم نفس بکشم چون میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته که خودشو انداخت پایین پله ها و شروع کرد داد زدن
٪ ایییییییییییییییی کمک
× نگاهی از سر شوک بهش کردم که شوگا با دو به سمت پله ها اومد وقتی قیافه و جوری که دختره افتاد بود رو دیدم و نگاهش به من خورد خون تو چشماش جمع شد میدونستم کارم تمومه
٪ ددی آخ آخ بچم اگه مرده باشه چی دختره هقققق هرزه منو زد و پرت کرد پایین پله ها
× چی من نه این کارو نکردم
_ چی گفتییی میکشمت
× به سمتم اومد موهامو دور دستش پیجیده و تا تونست مشت می‌زد به صورتم جوری که خون همه جا صورتم پر بود اشکام با خون قاطی شده بود ولی بازم میخندیدم موهامو ول کرد و دختره رو بلند کرد و به سمت بیمارستان برد و من رو زمین ول بودم که آنا اومد سمتم
انا: خانمم یا خدا
× دستمالی آورد و خون صورتم رو پاک کرد صورتم زخمی بود سرم درد میکرد تصمیم رو گرفته بودم وقتش بود آنا رو بغل کردم و ازش خداحافظی کردم
× آنا مواظب خودت باش یک روزی از اینجا نجاتت میدم قول میدم
انا: خانوم
× ات
انا: ات خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
× توهم همینطور خداحافظ
انا؛ خداحافظ
× از پنجره پریدم پایین که پام با بدترین شکل ممکن صدا داد ولی اهمیت ندادم و شروع کردم فرار کردن از اونجا داشتم به جاده نزدیک میشدم که برای آخرین بار نگاهی به عمارت کردم
× تمامم خاطرات همینجا چال شد
× تو راه بودم نزدیک خونه ها بودم که یاد داداشم افتادم اون تنها کسم بود شماره ای ازش نداشتم ولی خونش بلد بودم راه افتادم به سمت خونش که بعد نیم ساعت رسیدم نگاهی به خونه کردم یاد خاطرات برادم افتادم
ویو ۶ سال پیش:
علامت داداش ات¥
¥ ات بدو بدو
× اومد داداشی
× اخخخ
¥ چییی شد ات
× پام
× اومد سمتم و منو کول کرد
¥ باید بیشتر حواسم به تو باشه اگه تو کاریت شه من میمیرم
× خدا نکنه خنگه بدو بریم دیر شد مدرسه
¥ باشه بریم( خنده )
ویو حال:
× اشکام داشت گونه هامو خیس می‌کرد سریع پاکش کردم و زنگ درو فشار دادم به امید اینکه داداشم باز کنه یک خانمی به همراه بچه کوچولو ای که میخورد ۳ سالش باشه درو باز کردن
× سلام
دختره: سلام بفرماید
× شما جیهون رو می‌شناسید
دختره: جیهون ؟
× بله
دختره : شما
× آبجی....
¥ آبجی....
× جیهون خودتی
¥ اتتتت ( گریه )
× منو ببخش داداش من...
¥ هیچی نگو باید ماجرارو تعریف کنی بیا داخل
× ممنون
× وارد خونه شدم خونه بزرگی بود خنده ای از سر خاطرات کردم و روی مبل نشستم که دختر کوچولو اومد رو پام
علامت دختره کوچولو *
* خاله شما کی هشتی
× من ..
¥ آبجی منه
* آبجی ت
× جیهون یعنی اینا
¥ اره اینا زن و بچم هستن
علامت زن جیهون $
$ خوش اومدی خواهر شوهر
× ( خنده) ممنونم عزیزم
× چقدر خوش سلیقه شدی خبر نداشتم
¥ نمک نریز باید همه قضیه رو بگی
× شروع کردم تعریف کردن ماجرا

ادامه دارد🌃
دیدگاه ها (۲۷)

چند پارتی یونگی{ انتظار شب } پارت ۷

چند پارتی یونگی {انتظار شب } پارت ۸

چند پارتی یونگی{ انتظار شب } پارت ۵

چند پارتی یونگی{ انتظار شب} پارت ۴

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p7

رمان { برادر ناتنی } پارت ۱۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط